یاد داشت های من روی شبکه

سلام اینجا انعکاس ذهن من است

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

چها۱۴رده

نمی دونم چرا !!    مغناطیس امام رضا امروز  قوی شده ... احساس میکنم همه را داره جذب می که ...ولی چرا ،من ،......نه!!!

اقا محمد باهام تماس گرفت گفت دوستم جواد داره میره مشهد ...یه بغضی تو گلوش بود .. گفت دارم یه نامه می نویسم  که بندازه توضریح .یه کاغذ خالیم گذاشتم جواب نامم را بده

باخنده  گفتم مگه امام رضا کاغذ نداره ... اصلا فک کنم اما رضا نتونه دست و خطتت را بخونه ... گفت طوری نیست آخرش می نویسم اگه نتونستی بخونی خودما بطلب برات بگم ..

اومدم سر گوشی  ...رفتم تو گروه دیدم بچه ها چت کردن ..

گلناز:هر چی خدابخواد .. اینهفته ،اون هفته، هر وقت بشه، مکث نمیکنم،دعام کن

رستا:حتما عزیزم من که از امام رضا خواستم  مهر پدری هممون را بزنه 

شاید پدر میخواد دخترشا ببینه که داری مشهدی میشی 

جمله آخر رستا حالما عوض کرد.. انگار یه نشونه بود برام  که بفهمم چه طور باید برا امام رضام دلبری کنم ...

چند هفته بود که به آقا محمد میگفتم که بیا مشهد دانشجویی را بریم .. می گفت نه نمیشه آقایجوادی مرخصی نمیده بریم..

گوشیا برداشتم بهش بگم برگشتنی سر راهت نمک و رب بگیر..گفتم بزار یه بار دیگه تلاشما بکنم و مشهدا بگم .گوشیا برداشت باورتون نمیشه .. خودش گفت میگم این مشهدا ثبت نام کن..اگه امام رضا بطلبه  میریم ...

وای من از خوشحال دست  پاچه شده  بودم ...رفتم تو اینترت، بعد  رفتم تو سایت  اطلاعت را وارد کردم.

نوشت اطلاعات اشتباه است دوباره زدم نشد  ...دوباره زدم نشد.....وای شاید ۱۰ بار زدم ...نشد... بغض گلوما گرفته  بود..وای خدای من ....نوشته ۳۰ دی آخرین مهلت ثبت نامه  ...یعنی امروز آخرین مهلته .....وای خدا

چنتا شماره تماس تو سایت بود همشا تماس گرفتم یا جواب نمیدادن یا ...بوق آزاد می خورد...

آقا محمد اومد خونه.... بهش گفتم نشد که بشه ... یه خنده با حسرتی زدو گفت قسمت نبوده.

یه دفعه حرف رستا تو گوشم زنگ خورد شروع کردم ..که با پدر خودم  .. یعنی امام رضا .. صحبت کردن ... باهمون زبون شیرین دختری که دل هر پدری را نرم میکنه...کتاب دعا را برداشتم .. رفتم سراغ دعایتوسل شروع کردم  به خوندن..... یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله... به اسم امام رضا که رسیدم... انگار با هزار چشم داشتم  رضا را میدیدم ..انگار تموم صحن و سرای امام رضا..قربونش برم .... تو کلمه رضا بود... ازشون خواستم که منم امام رضایی بشم 

گفتم بزار برای بار آخر برم تو سایت ثبت نام کنم .....

 وای باورتون نمیشه ..صفحه انتخاب کاروان باز شد... باز شددد 

صفحه ایی که صب کلی تلاش کردم باز بشه ولی نشددد....اشک تو چشام جمع شده بود که دیدم نوشته تاریخ کاروان ۹۸/۱۱/۱۴...

این عدد ۱۴ داشت باهام حرف میزدد ... داشت می گفت ببین لازم نیست که به دیگران رو بزنی.. لازم نیست  حتی خواستت را به همسرت بگی..فقط کافیه بیای از ما بخوایی همین ... واقعا همین ...

از خودم خجالت کشیده بودم که به جای اینکه برم با  پدرم حرف بزنم ...بگم چی می خوام ... فقط داشتم تلاش میکردم 

فقط داشتم تلاش میکردم ...

 

از اتاق رفتم بیرون گریه و خنده توصورتم بود .. 

آقا محمد گفت :چی شده 

 با گریه و خنده گفتم :فک کنم امام رضا نتونسته  دست وخطتترا بخونه

 

 

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

پل

سلام  یکشنبه دوست بداری من رسید .. 

امروز واسه من با روزای دیگه هفته  فرق می کنه .. چون قراره برم کلاس ترنم ..

واقعا اسم ترنم .. استاد خاشعی .. بچه های ترنم میاد..قندتو دلم آب میشه 

ساعت ۱۲  زود آماده شدم که مثل روزای دیگه این ترم، on timeباشم .. ولی ...

ای بابا کلیدم گم شده هرجا را میگردم پیادش نمی کنم !!.. بگردفاطمه...بگرد....تا دیگه  روحانیا مسخره نکنی.. خوب این بنده خداهم کلیدش گم شده مقصر نیست... 

  خوب بلاخره پیداشد... خودشا پشته یه کلید دیگه قایم کرده بود...

واااای دیرم شد.....رفتم سوار مترو شدم ... آخیش یه جا پیداشد بشینم 

خدایا خواهشا آدم مسن  نفرست که من بلندشم ... دمت گرم 

داشتم زیر چشمی به خانما نگاه میکردم.. انگار لشگر شکست خورده بودن...اکثرا  لب و لوچه ها آویزون .. گفتم بزار من یه لبخندی بیارم به لبم به عنوان یه چادری پرستیژ داشته باشم .. گوشیا برداشتم که خودما ببینم دیدم ... چقدر  خودم قیافه ام پکره... بیچاره اینا که داشتن منا میدیدن ..

 بلندگو ..نمی دونم .. سخنگو .. نمی دونم... حالا به هر حال گفتن ایستگاه آخره مسافرا وسایلشونا جمع کنند پیاده بشند ...

داشتم پیاده میشدم دیدم مسئول مترو داره به آقایی که  رو صندلی قطار خوابیده ..میگه آقا پاشید... آقا لطفا بلند شید.... ولی!! .... یهوو همه  توجه ها رفت اون سمت...

خدا بیامرز.. فوت نشده بود ... خوابش برده بود...خخخ سرکاری بود

همه عشقم به کلاس یه طرف..بدی این ۱۰ دقیقه پیاده روی تامجموعه  هم به یه طرف ... از این مسیر براتون نگم که مثل بیابون برهوت میمونه .. ولی چاره چیه باید رفت.. همین طور که داشتم میرفتم .. چشمم افتاد به پل هوایی .... وای.. تو را کجای دلم بزارم ....

دلم شروع به حرف زدن کرد... آقا بی خیال برو از خیابون برو خلوتم هست کف پاتم زخم شده دردداره  ....

اره راست میگفت کف پام خیلی درد میکرد..

 عقلم:خدا وکیلی نرو ما را به کشتن نده .....

.ای بابا .. باهم یه مذاکره کنید ببینم باید چیکارکنم ...

عقلم گفت ببین گزینه ها من رو میزه اولا بری یه وقت مارا به کشتن میدی..دوما یادته همسری چند ماه پیش که از اینجا رد میشدی گفت اگه از خیابون رد بشی اصلا من راضی نیستم کلاس بری...پس اگه از خیابون بری اصلا این کلاست به درد  نمی خوره ... سوما خلاف قانونه.

دیدم درست میگه رفتم که  غر غر کنان از پله ها برم بالا ......ای خدا کاش پله برقی میزاشتن... چقدر بالا رفتن از پله سخته .. وای خدا.... تمومی نداره ...انگار دارم میرسم ....آخیش اینم پله آخر.... راحت شدم ...و زندگی زیبا می شود..

به نظرم اومد که چقدر رد شدن از پل مثل شروع کردن .. یه کار می مونه .. مثل همین نویسندگی اولش سخته ..  باید یکی یکی پله ها را پشت سر بگذاری .. ولی وقتی این سختی ها را پشت سر بگذاری راه برات هموار میشه .. تا جایی که مثل پایین اومدن از پله  تند تند حرکت می کنی... فقط کافیه سختی اولا تحمل کنی ......

 

 

 

 

 

 

۳۰ دی ۹۸ ، ۰۱:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

گلدون گوشه ی حیاط

سلام 

امروز رفتم تو حیاط خرده نونای سفره  را بریزم تو باغچه ...

باورتون نمیشه دیدم توی گلدون شکسته گوشه حیاط  ساقه گل نرگس دراومده 

من پارسال پیاز گل نرگسا کاشته بودم .ولی اصلا بهش توجه نکردم ،حتی آب بهش نداده بودم ..ولی به خاطر بارندگی این چند شب این پیاز گل رشد کرده بود

پیش خودم فکر کردم این گل منتظر توجه من  نمونده ،وقتی به لطف خدا بارون اومده از این فرصت بیشترین استفاده را کرده و شروع به رشدکرده 

 واقعا  درون ما هم استعداد هایی است، برای اینکه  مثل این گل رشد کنه باید از فرصت هایی که خدا در اختیارمون قرار میده به بهترین شکل استفاده کنیم ...

انسان...یعنی 

   اشرف مخلوقات 

     برای رشد و تکامل نیاز به توجه هیچ بشری نداره

       فقط باید تلاش کنه وازفرصتهای خدادادی استفاده کنه

                                                          وچشمش به دست خدا باشه

             

 

 

 

۲۸ دی ۹۸ ، ۱۲:۱۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری