نمی دونم چرا !!    مغناطیس امام رضا امروز  قوی شده ... احساس میکنم همه را داره جذب می که ...ولی چرا ،من ،......نه!!!

اقا محمد باهام تماس گرفت گفت دوستم جواد داره میره مشهد ...یه بغضی تو گلوش بود .. گفت دارم یه نامه می نویسم  که بندازه توضریح .یه کاغذ خالیم گذاشتم جواب نامم را بده

باخنده  گفتم مگه امام رضا کاغذ نداره ... اصلا فک کنم اما رضا نتونه دست و خطتت را بخونه ... گفت طوری نیست آخرش می نویسم اگه نتونستی بخونی خودما بطلب برات بگم ..

اومدم سر گوشی  ...رفتم تو گروه دیدم بچه ها چت کردن ..

گلناز:هر چی خدابخواد .. اینهفته ،اون هفته، هر وقت بشه، مکث نمیکنم،دعام کن

رستا:حتما عزیزم من که از امام رضا خواستم  مهر پدری هممون را بزنه 

شاید پدر میخواد دخترشا ببینه که داری مشهدی میشی 

جمله آخر رستا حالما عوض کرد.. انگار یه نشونه بود برام  که بفهمم چه طور باید برا امام رضام دلبری کنم ...

چند هفته بود که به آقا محمد میگفتم که بیا مشهد دانشجویی را بریم .. می گفت نه نمیشه آقایجوادی مرخصی نمیده بریم..

گوشیا برداشتم بهش بگم برگشتنی سر راهت نمک و رب بگیر..گفتم بزار یه بار دیگه تلاشما بکنم و مشهدا بگم .گوشیا برداشت باورتون نمیشه .. خودش گفت میگم این مشهدا ثبت نام کن..اگه امام رضا بطلبه  میریم ...

وای من از خوشحال دست  پاچه شده  بودم ...رفتم تو اینترت، بعد  رفتم تو سایت  اطلاعت را وارد کردم.

نوشت اطلاعات اشتباه است دوباره زدم نشد  ...دوباره زدم نشد.....وای شاید ۱۰ بار زدم ...نشد... بغض گلوما گرفته  بود..وای خدای من ....نوشته ۳۰ دی آخرین مهلت ثبت نامه  ...یعنی امروز آخرین مهلته .....وای خدا

چنتا شماره تماس تو سایت بود همشا تماس گرفتم یا جواب نمیدادن یا ...بوق آزاد می خورد...

آقا محمد اومد خونه.... بهش گفتم نشد که بشه ... یه خنده با حسرتی زدو گفت قسمت نبوده.

یه دفعه حرف رستا تو گوشم زنگ خورد شروع کردم ..که با پدر خودم  .. یعنی امام رضا .. صحبت کردن ... باهمون زبون شیرین دختری که دل هر پدری را نرم میکنه...کتاب دعا را برداشتم .. رفتم سراغ دعایتوسل شروع کردم  به خوندن..... یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله... به اسم امام رضا که رسیدم... انگار با هزار چشم داشتم  رضا را میدیدم ..انگار تموم صحن و سرای امام رضا..قربونش برم .... تو کلمه رضا بود... ازشون خواستم که منم امام رضایی بشم 

گفتم بزار برای بار آخر برم تو سایت ثبت نام کنم .....

 وای باورتون نمیشه ..صفحه انتخاب کاروان باز شد... باز شددد 

صفحه ایی که صب کلی تلاش کردم باز بشه ولی نشددد....اشک تو چشام جمع شده بود که دیدم نوشته تاریخ کاروان ۹۸/۱۱/۱۴...

این عدد ۱۴ داشت باهام حرف میزدد ... داشت می گفت ببین لازم نیست که به دیگران رو بزنی.. لازم نیست  حتی خواستت را به همسرت بگی..فقط کافیه بیای از ما بخوایی همین ... واقعا همین ...

از خودم خجالت کشیده بودم که به جای اینکه برم با  پدرم حرف بزنم ...بگم چی می خوام ... فقط داشتم تلاش میکردم 

فقط داشتم تلاش میکردم ...

 

از اتاق رفتم بیرون گریه و خنده توصورتم بود .. 

آقا محمد گفت :چی شده 

 با گریه و خنده گفتم :فک کنم امام رضا نتونسته  دست وخطتترا بخونه