احساس می کردم .. کورم ... احساس می کردم مثل ماهی تو آگواریوم که از وقتی  مریض شده .. وقتی من می خوام غذا بهش بدم، دست منا نمبینه و به سمت دست من حرکت نمی که

منم  مریض شدم  مریضی شرک گرفتم ... مریضی دوری از خدا ... هر اتفاقی خوب یا بدی تو زندگیم میفته همه را از خودم می  دونم از تصمیمات خودم .

پس چرا  من خدا را توی زندگیم نمبینم 

 من باید توی همه زندگیم خدا را ببینم 

 آخه ... فاطمه... چرا این چشمات خدا را نمبینه 

خدا یا میشه دستتا بیاری جلو چشام .. منم قول میدم که عینک بزنم 

این ها حرفایی بودکه مدت ها بهش  فکر می کردم  و تو ذهنم  بود 

تا اینکه مشهدا ثبت نام کردم و داستان مشهدا توی  وبلاگ گفتم حتما بخونید 

داستان ۱۴

فردای روزی که مشهدثبت نام کردم 

دوستم بهم پیام داد نتایج کنکور ارشد اومد 

خیلی آرامش داشتم .. البته سعی هم می کردم آرامش داشته باشم 

چون داشتم تمرین توکل به خدا می کردم و به خدا سپرده بودم که قبول بشم 

اینترنتم ضعیف بود نمی تونستم برم تو سایت 

شماره پرونده و شماره شناسنامه  را فرستام برا دوستم تا ببینه 

 منتظر پیامش بودم 

مبارک باشه قبول شدی 

smileyآخ جوون 

این دعا توسل با تو چه می کنه 

انتخاب ۱۴ ام 

کجا

مشهد 

از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم 

خدایا دستت را تو زندگیم دیدم.. دستت را اوردی جلوی چشام تا بتونم با

عینک ته استکانی روحم ببینم  خدا یا چه قشنگ که اول اردو دانشجویی مشهدا برام اوکی کردی .... بعد گفتی بیا اینم نتیجه کنکورت حالا که میری مشهد برو ثبت نام کن 

خدا یا احساس می کنم  درجه چشام اومده پایین باید از عینک ضعیف تری استفاده کنم