یاد داشت های من روی شبکه

سلام اینجا انعکاس ذهن من است

مادر

سلام مامان عزیزم 

هیچ وقت بهت نگفتم  که بهترین و عزیزترین کس من تویه دنیای . مادر تو را چه طور خدا خلق کرد که اینچنین مهربانی .. بعضی وقت ها فکر می کنم که  آیا  کسی شبیه تو در این دنیا هست .. خورشید ماه آسمان و فرشته ها در مقابل مهربانی تو کمر خم کرده اند ... مادر من، تو شبیه هیچ کس نیستی ،تو یه نشانه هستی .. تو نشانه خدا بر روی زمینی ، کلام تو ،رفتار تو .. خدای من را فریاد میزند، وجودت مثل آب زلالی است که با دیدنت .. شنیدنت  بوییدنت تمام غصههایم می رود .. تا به حال کسی را به مهربانی تو ندیدم  

کلمه عشق در مقابل تو آب میشود ،آخر تو کجا درس عشق یاد گرفته ایی که اینچنین عاشق وار زندگی می کنی  

کاش میشد ذره ایی از محبت تو را جبران می کردم کاش

آخر این فرزند ناسپاس کجا ،جبران محبت تو کجا. اگر تمام عمر به تو خدمت کنم جبران یه لحظه مادری تو راهم نمی تونم بدم 

مهربان مادر روزت مبارک 

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۴ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

باورم نمیشه

آقا تا حالا شده تویه مکانی یا شرایطی قرار بگیری که  باورت نشه 

الان من دقیقا همین حال را دارم 

اومدم خونه ای پدرم ،اومدم حرم امام رضا ... وای انگار گیجم .. من کجا اینجا کجا .... من اصلا تا هفته پیش فکرشا نمی کردم  اینجا  باشم 

خوب حالا چی بهشون بگم ...

نشستم رو به رو حرم ... می خوام حرف بزنم ... یکی تو دلم میگه بگوو دیگه 

بگو چی می خوای.... مگه منتظر این شرایط نبودی 

احساس می کردم تو آغوش پدرم هستم و تموم درد ها و ناراحتیام رفته

تمام وجود  شده بود شکر شکر شکر 

شکر از اینکه پدر معنوی دارم 

 

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

شماره اشتباه


چن وقت پیشا برای اردوی دختران آسمان باید  با مادر تماس می گرفتیم. و وسایل اردو و شرایط اردو را براشون می گفتیم 
زنگ زدم به یکی از مادر  سلام علیک کردم  گفتم شما خانم باقری هستید گفت بله ..باهاش حرف زدم کلی  و شرایطا گفتم  فرداش خانم جعفریان گفت چرا با یه مادرا تماس نگرفتی .. گفتم چرا تماس گرفتم .... یه بار دیگه می خواستیم بیرون بریم زنگ زدم به همون شماره.. گفت ببخشید اشتباه تماس گرفتید  قبلا هم اشتباه تماس گرفته بودید(خوب خانم حسابی چرا اون سری نگفتی😜😂).. رفتیم بیرون دیدم فاطمه باقری را دوستش خبر کرده و اومده .. گفتم شماره مامانتا بگو دیدم مجموعه به جا ۰۹۱۸ شماره را بهم ۰۹۱۳ اشتباه داده 
   ...اون خانمه که اشتباه باهاش تماس گرفته بودم  زنگ زد گفت  این مجموعه دختران آسمان  کجاست و چیکار می کنه  من دخترم  ۱۴ سالشه وخیلی دوست دارم یه همچین جایی کلاس ببرمش براش توضیح دادم آدرس گرفت و گفت ان شالله میارمش
دست خدا را دیدم که اراده کرده که این خانم با مجموعه آشنا بشه و اینا که شماره را اشتباه دادن لشکریان خدا هستن 😂
 

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۲ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

عینک ته استکانی روحم

احساس می کردم .. کورم ... احساس می کردم مثل ماهی تو آگواریوم که از وقتی  مریض شده .. وقتی من می خوام غذا بهش بدم، دست منا نمبینه و به سمت دست من حرکت نمی که

منم  مریض شدم  مریضی شرک گرفتم ... مریضی دوری از خدا ... هر اتفاقی خوب یا بدی تو زندگیم میفته همه را از خودم می  دونم از تصمیمات خودم .

پس چرا  من خدا را توی زندگیم نمبینم 

 من باید توی همه زندگیم خدا را ببینم 

 آخه ... فاطمه... چرا این چشمات خدا را نمبینه 

خدا یا میشه دستتا بیاری جلو چشام .. منم قول میدم که عینک بزنم 

این ها حرفایی بودکه مدت ها بهش  فکر می کردم  و تو ذهنم  بود 

تا اینکه مشهدا ثبت نام کردم و داستان مشهدا توی  وبلاگ گفتم حتما بخونید 

داستان ۱۴

فردای روزی که مشهدثبت نام کردم 

دوستم بهم پیام داد نتایج کنکور ارشد اومد 

خیلی آرامش داشتم .. البته سعی هم می کردم آرامش داشته باشم 

چون داشتم تمرین توکل به خدا می کردم و به خدا سپرده بودم که قبول بشم 

اینترنتم ضعیف بود نمی تونستم برم تو سایت 

شماره پرونده و شماره شناسنامه  را فرستام برا دوستم تا ببینه 

 منتظر پیامش بودم 

مبارک باشه قبول شدی 

smileyآخ جوون 

این دعا توسل با تو چه می کنه 

انتخاب ۱۴ ام 

کجا

مشهد 

از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم 

خدایا دستت را تو زندگیم دیدم.. دستت را اوردی جلوی چشام تا بتونم با

عینک ته استکانی روحم ببینم  خدا یا چه قشنگ که اول اردو دانشجویی مشهدا برام اوکی کردی .... بعد گفتی بیا اینم نتیجه کنکورت حالا که میری مشهد برو ثبت نام کن 

خدا یا احساس می کنم  درجه چشام اومده پایین باید از عینک ضعیف تری استفاده کنم 

 

 

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

ما خومان مهمان هستیم

چند روز به روضه مونده و هزینه کمی برای برگزاری روضه داریم 

ولی من و همسرم دوست داریم روضه مادرمون  به خوبی و باتشریفات برگزار بشه ..

آقا محمد با نگرانی بهم گفت:دوست دارم روضه امسال مثل پارسال با تشریفات برگزار بشه . بهش گفتم فکر می کنی پارسال هزینه روضه را تو دادی یا خود مادرمون . گفت  این حرفتا می دونم  ولی... 

ولی نداره خوده مادرمون  شخص می کنه روضمون چه طور برگزار بشه ،

من باور دارم که میزبان این مهمانی حضرت زهراست . و ما  افتخلر نوکری پیدا کریدم 

ما خودمون مهمان هستیم حضرت زهرا میزبان هستند ..

...باورتون نمیشه  که هزینه روضه به اندازا کافی تامین شد و روضه مادر به بهترین شکل برگزار شد..و ما در این مهمانی شرکت کرده بودیم 

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

خوشحالی بالاتر از اینکه..

این هفته یه مهمان بزرگ داریم خونمون ..

مهمانی که دلیل خلقت این عالم هستی است

مهمانی  که خدا به حضرت محمد درموردش فرمود 

ای محمد اگر تو نبودی افلاک را نمی افریدم اگر علی نبود تو را نمی آفریدم و  اگر فاطمه نبود شما دوتن را نمی آفریدم 

مادرمون حضرت فاطمه دلیل خلقت علم هستی است 

وایی چقدر من خوشبختم . 

یعنی خوشبختی بیشتر از اینه که  مادری داشته باشی 

که تمام عالم هستی برای او آفریده َشده باشه 

پس اگه این دنیا برای مادرمون آفریده شده،ایشون همه کاره ی این عالم هستی است  وایشون میزبان هستن و ما مهمان 

وای خدا جون 

خوشحالی بالاتر از اینکه 

مادرمون سفره مهمانیشون را  تو خونه ی ما پهن کردن 

 

 

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

اولین بارم بود

سلام 

شاید باورتون نشه  ولی امروز من یه کلاسی رفتم که اصلا خسته نشدم هیچ وقتی کلای داشت تموم میشد می گفتم کاش تموم نمی شد و همین طور ادامه داشت 

اینقدر ذوق زده ام که نمی تونم بهتون بگم.. کاش شما هم بودید و حسما درک می کردید

امروز کاری کردم کارستون برای اولین بار توجمع حرف زدم 

خیلی برام سخت .. حتی تپقم زدم  ولی برای اولین بار فوق العاده بود

راستشا بگم اولش ناراحت شدم که ارائه بدتر از همه بود رفتم پیش استاد گفتم بهشون .. گفت برو فیمتا ببین و سعی کن نکات مثبتشا بنویسی 

ولی وفتی رفتم فیلمم ارائما دیدم 

وای خیلی خوب بود  هم از زبان بدن استفاده کرده بودم،صدام نمی لرزید ،و به همه نگاه میکردم

هر کاری اولش سخته  مثل وقتی که رفتیم مدرسه  یا وقتی که برای اولین بار مداد دستمون گرفتیم  که بنویسم (بابا آب داد)یا وقتی که برای اولین بار مسابقه ورزشی شرکت کردیم ،یا اولین باری که برای دختری خواستگار میادیا پسری به خواستگاری میره

همیشه اولین بارها سخت فقط کافیه خودتا تو موقعیتش قرار بدی تا  واستم راحت بشه

 

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

اولین بار

یادتونه اولین باری که غذا خوردید چقدر سخت بود..یادتون نمیاد،امان از پیری ،یکم فک کنید شاید یادتون اومد

یادتونه اولین باری که راه رفتید چقدر سخت بود هی مدام می خوردی زمیین ولی بعد یه مدت که یاد گرفتی راحت راه میرفتی    ،دوباره یادت نمیاد .. عجب!!!

یادتونه اولین باری که می خواستید برید مهد کودک  .. چقدر سخت بود باید از مادرتون جدا میشدیم ولی بعد از یه مدت راحت میشدید

....ااا شما مهد نرفتی!!! مگه چند سالته داداش.. نکنه از نسل دایناسورایی!!

مدرسه که رفتی ... سخت بود یانه !!   راستشا بگوو!!!

 سخت نبود برات !!      گریه ام نکردی!!     شما بعدا بیا سر چهار راه به حسابت برسم 

آقا یادتونه  اولین بار که مداد را دستت گرفتی می خواستی بنویسی بابا آب داد

چقدر سخت بود.. ولی بعد از یه مدت مثل آب خوردن شد برات 

اهان اینم برات سخت نبود اصلا شما تو شکم مادرت نویسنده بودی   

۲ دقیقه دیگه سره چهار را میبینمت .. angry

خب پس دوستان نتیجه میگیریم همیشه اولین باری که انسان می خواد کاری را انجام بدهد سخت است و بعد راحت می شود 

تا سلامی دیگر بدررود

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

کاسه سوپ

سلام تا حالا خواستی چیزی کوچیکی را پنهون کنی و لو رفتی 

چه قدر حس ضایع شدگی باحالی داره 

امروز چون قراربودم پدر آقا محمد بیاند خونمون صبح که بیدار شدم تمیز کاری خونه را انجام دادم و به خونه نظم داد. 

سوال همیشگی، که ذهن من و تقریبا همه خانما را درگیر میکنه اینه که چی بپزم .. یعنی اینقدر که ما سر این قضیه فکر کردیم انیشتن سر اختراع برق فکر نکرد 

حتی یه دوستام می گفت من اگه شب به نتیجه نرسم که چی بپزم .. خوابم نمی بره خخ

رفتم یخچال نگاه کردم ببینم چی دارم چی ندارم بهتره چی بپزم 

 که دیگه با کلی فکر ،به این نتیجه هسته ایی رسیدم که کباب شامی بپزم ...

 مشغول تهیه غذا بودم که زنگ خونه بهصدا  در اومد

رفتم دم در ،دیدم حاج خانم، همسایمون بود سوپ زیاد پخته بود یه کاسه بزرگم برا ما آوورده .دمش گرم خیلی آدم با محبتیه

 کل ذوق کردم گفتم  بزار هیچی نگم که همسایه سوپا اوورده که آقا محمد پیش خودش بگه ایول به خانومم به خاطر بابام سوپم پخته 

ساعت حدود۱نیم بود که آقا محمد و پدرشون اومدن .. من سفره را انداختم 

غذاها را هم چیدم ولی چون کلاس داشتم از پدرشون معذرت خواهی که باید برم و با آقا محمد از خونه اومدیم بیرون 

 دم پله ها حاج خانم با یه سینی و کاسه سوپ  ایستاده  بود که داشت برا همسایه بالایی میبرد باهاشون دوباره سلام علیک و تشکر کردم ..وپیش خودم گفتم وای لووو رفتم ... دیدم آقا محمد که رفته بود تو حیاط داره از پشت در شیشه ای، داره  به من نگاه می کنه و  می خنده

رفتم پیشش گفتم .. راستش شما نپرسیدین منم هیچ نگفتم ،می خواستم فک کنی به خاطر بابا سوپ پختم 

گفت :چی!!! سوپا مگه خودت نپختی 

گفتم نه،مگه الان  واسه این نخندی 

گفت ااا پس خودت نپخته بودی کلک!!من داشتم به مدل کفش پاک کردنت می خندیدم 

خخخ دستی دستی خودما لو دادم

شماهم  از من درس بگیرید تا از یه چی مطمئن نشدید خودتونا لو ندید

باشهfrownwinklaugh

 

 

 

۰۴ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۱۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری

چها۱۴رده

نمی دونم چرا !!    مغناطیس امام رضا امروز  قوی شده ... احساس میکنم همه را داره جذب می که ...ولی چرا ،من ،......نه!!!

اقا محمد باهام تماس گرفت گفت دوستم جواد داره میره مشهد ...یه بغضی تو گلوش بود .. گفت دارم یه نامه می نویسم  که بندازه توضریح .یه کاغذ خالیم گذاشتم جواب نامم را بده

باخنده  گفتم مگه امام رضا کاغذ نداره ... اصلا فک کنم اما رضا نتونه دست و خطتت را بخونه ... گفت طوری نیست آخرش می نویسم اگه نتونستی بخونی خودما بطلب برات بگم ..

اومدم سر گوشی  ...رفتم تو گروه دیدم بچه ها چت کردن ..

گلناز:هر چی خدابخواد .. اینهفته ،اون هفته، هر وقت بشه، مکث نمیکنم،دعام کن

رستا:حتما عزیزم من که از امام رضا خواستم  مهر پدری هممون را بزنه 

شاید پدر میخواد دخترشا ببینه که داری مشهدی میشی 

جمله آخر رستا حالما عوض کرد.. انگار یه نشونه بود برام  که بفهمم چه طور باید برا امام رضام دلبری کنم ...

چند هفته بود که به آقا محمد میگفتم که بیا مشهد دانشجویی را بریم .. می گفت نه نمیشه آقایجوادی مرخصی نمیده بریم..

گوشیا برداشتم بهش بگم برگشتنی سر راهت نمک و رب بگیر..گفتم بزار یه بار دیگه تلاشما بکنم و مشهدا بگم .گوشیا برداشت باورتون نمیشه .. خودش گفت میگم این مشهدا ثبت نام کن..اگه امام رضا بطلبه  میریم ...

وای من از خوشحال دست  پاچه شده  بودم ...رفتم تو اینترت، بعد  رفتم تو سایت  اطلاعت را وارد کردم.

نوشت اطلاعات اشتباه است دوباره زدم نشد  ...دوباره زدم نشد.....وای شاید ۱۰ بار زدم ...نشد... بغض گلوما گرفته  بود..وای خدای من ....نوشته ۳۰ دی آخرین مهلت ثبت نامه  ...یعنی امروز آخرین مهلته .....وای خدا

چنتا شماره تماس تو سایت بود همشا تماس گرفتم یا جواب نمیدادن یا ...بوق آزاد می خورد...

آقا محمد اومد خونه.... بهش گفتم نشد که بشه ... یه خنده با حسرتی زدو گفت قسمت نبوده.

یه دفعه حرف رستا تو گوشم زنگ خورد شروع کردم ..که با پدر خودم  .. یعنی امام رضا .. صحبت کردن ... باهمون زبون شیرین دختری که دل هر پدری را نرم میکنه...کتاب دعا را برداشتم .. رفتم سراغ دعایتوسل شروع کردم  به خوندن..... یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله... به اسم امام رضا که رسیدم... انگار با هزار چشم داشتم  رضا را میدیدم ..انگار تموم صحن و سرای امام رضا..قربونش برم .... تو کلمه رضا بود... ازشون خواستم که منم امام رضایی بشم 

گفتم بزار برای بار آخر برم تو سایت ثبت نام کنم .....

 وای باورتون نمیشه ..صفحه انتخاب کاروان باز شد... باز شددد 

صفحه ایی که صب کلی تلاش کردم باز بشه ولی نشددد....اشک تو چشام جمع شده بود که دیدم نوشته تاریخ کاروان ۹۸/۱۱/۱۴...

این عدد ۱۴ داشت باهام حرف میزدد ... داشت می گفت ببین لازم نیست که به دیگران رو بزنی.. لازم نیست  حتی خواستت را به همسرت بگی..فقط کافیه بیای از ما بخوایی همین ... واقعا همین ...

از خودم خجالت کشیده بودم که به جای اینکه برم با  پدرم حرف بزنم ...بگم چی می خوام ... فقط داشتم تلاش میکردم 

فقط داشتم تلاش میکردم ...

 

از اتاق رفتم بیرون گریه و خنده توصورتم بود .. 

آقا محمد گفت :چی شده 

 با گریه و خنده گفتم :فک کنم امام رضا نتونسته  دست وخطتترا بخونه

 

 

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه اسکندری